خودم بارها در طول روز به چشمم ديدهام كه اين حركت را در مدت يك ساعت، به راحتی، بدون وقفه چندين بار انجام میدهد. نه خسته میشود و نه اصلاً درد را ميفهمد. گاهي آنقدر دولا ميشود كه نگران ميشوم نكند سرش به جدول جوي آب بخورد و اتفاقي برايش بيفتد.
جالب است كه ميتواند اين انعطاف بدنياش را در هر حالتي حفظ كند حتي وقتي خوابيده روي چمنها هم باز بدنش فرم خاصي دارد انگار نه انگار كه مفصلي دارد و دردي متوجه ميشود. امروز كاملاً اتفاقي متوجه شدم اين قدرت خاص در دستها و انگشتانش هم وجود دارد؛ معتاد شاخص كوچهمان را ميگويم. مرد ميانسالي است كه حدوداً 45 يا 50 سال سن دارد و از 60 ساعتي كه تا به امروز من او را گذري ديدهام حدوداً 30 ساعت را خواب بوده و 20 ساعت را در عالم خواب و بيدار اما مدتي است كه بخش مهمي از زمان 10 ساعتهاش را به يك مهارت خاص و كاملاً تخصصي اختصاص ميدهد.
نميدانم چقدر تلاش كرده تا اين همه مهارت را در مورد يك سوژه خاص آن هم صندوق صدقات پيدا كند، اما معلوم است كه با نشستن هر روزهاش كنار صندوق صدقات و ديدن رفتارهاي مردم توانسته آمار دقيق و اطلاعات جالبي بهدست بياورد كه اينطور حرفهاي عمل ميكند.
با اين دقت و تبحري كه من حين عمليات تخليه كردن صندوق صدقات ديدم مطمئنم اگر اين مهارت وهوش در يك عرصه علمي و تخصصي بهكار گرفته ميشد نتايج فوق العادهاي داشت. با ريزهكاري آدامس چندصد بار جويده شده را از دهانش در ميآورد، كمي بين دو انگشت و شست و نشانهاش ميچرخاند، گلولهاي از آدامس ميسازد. مرحله بعدي استفاده از يك ابزار كمكي ديگر است؛ در بين خرت و پرتهاي گونياي كه هميشه روي دوشش دارد ميگردد و آخر بعد از كلي گشتن سيم مفتول يا سيم مسي را از كيسه خارج ميكند.
سر سيم را با همان دو انگشت خم ميكند و آدامس را مثل يك پوشش و كاور روي سر سيم قرار ميدهد. با انگشتانش آدامس را فيت سر سيم ميكند و سر آدامس را كمي تخت ميكند. آنقدر خوب بايد اين آدامس سر سيم قرار بگيرد كه هم از سيم جدا نشود هم بتواند از فاصله كوچك صندوق صدقات عبور كند. آخرين تخصص لازم در اين مرحله خيس كردن آدامس به اندازه كافي است. چرا؟! معلوم است، آدامس بايد به اندازه كافي خيس شود چون اگر كم يا زيادي خيس باشد چيزي به آن نميچسبد و تنها راهش خيس شدن به اندازه كافي است.
حالا كه همه ابزارها با مخلفاتشان آماده هستند نوبت اجراي عمليات است. آدامس را با سيم همراهش كاملاً آرام از دهانه صندوق صدقات عبور ميدهد.
كوچكترين خطايي باعث ميشود آدامس در همان اول كار به صندوق بچسبد و زحمات به فنا برود پس تلاش ميكند لرزش دستش را به كمترين حد ممكن برساند و در مقابل آرامشش را حفظ كند. نفس عميقي ميكشد و با همان حالت خميدهاش از انعطاف بدنش استفاده ميكند سرش را طوري مقابل دهانه صندوق ميگيرد كه نسبت به صندوق و سيم و آدامس اشراف كامل داشته باشد. با همه تخصصش بازهم خطا ميكند. آدامس به دهانه ورودي ميچسبد و اينجاست كه انگار زحماتش را بايد دوباره تكرار كند.
روي نيمكت پارك نشستهام، هم زمان كافي دارم هم جاي سايهاي پيدا كردهام تا ببينم براي يكبار هم كه شده عمليات هدفمند قشر درگير اعتياد جامعه به كجا ختم ميشود. درگير و دار فكر كردن به انعطاف بدني و تخصصهاي اكتسابيشان هستم كه ميبينم باز در حال تكرار تلاشش است. با هزار زحمت با كمك سر سيم آدامس را از لابهلاي دهانه صندوق بيرون ميكشد، بين دو انگشت شست و سبابه دوباره گلولهاي ميسازد و...
باز تمركز ميكند، دولا ميشود، چشم ميدوزد به دهانه صندوق و اين بار بعد از كلي انرژي گذاشتن موفق ميشود هم آدامس و هم سيم را سالم وارد صندوق كند. سيم را در حالت معلق داخل صندوق رها ميكند، با آستين لباسش عرق پيشانياش را پاك ميكند و دوباره دست بهكار ميشود. انگشتش را در دهانه صندوق روي سيم فشار ميدهد تا كمي خم شود و مستقيم به سمت كف صندوق هل ميدهد. چندباري سيم را بالا ميآورد و دوباره با تمام قدرتش به كف صندوق فشار ميدهد. انگار ميخواهد آنقدر فشار دهد تا خيالش راحت شود كه به مركز هدف زده يا نه. براي اطمينان بيشتر سيم را كمي بالا ميآورد برق خوشحالي چشمانش ميتواند بهترين سند باشد براي اينكه او از دهانه صندوق چيزي را ميبيند كه من نميبينم اما نشانهاي است كه مطمئن شوم به هدفش رسيده است.
كمر صاف ميكند و سيم را آهسته از دهانه صندوق بيرون ميكشد. وقتي آدامس سر سيم را از روزنه صندوق ميبيند انگشتش را روي دهانه حائل ميكند تا مبادا نتيجه همه زحماتش به باد برود. با هر زحمتي كه هست گوشهاي از چند اسكناس را از دهانه صندوق بيرون ميكشد و بعد با كمك انگشتانش چند اسكناس را بيرون ميآورد.
خوب است؛ چون با همه ذوق زده شدنش هول نميشود و حواسش است كه نبايد اسكناسها پاره شود.
يك اسكناس 5 هزار توماني، دو تا 2 هزار توماني، 3 تا، 4 تا و... نهايتاً 7 اسكناس بيرون ميكشد. 30 هزار تومان براي 30 دقيقه زمان! دستمزد خوبي است مگر نه؟! با خودم فكر ميكنم و تازه دليل اين همه پشتكار و سماجتش را ميفهمم. پيش پاي آمدن من درست همان زمان كه نزديك صندوق بيحال افتاده بود آقاي اتوكشيدهاي كيف پولش را از جيبش درآورد، پولي داخل صندوق انداخت كه من نديدم و بعد رو به همسرش گفت: «من تلاش ميكنم شب برگردم اما اگر نشد فردا ميام نگران نشو»، بعد هم سوار ماشين شاسي بلندش شد و رفت. معلوم بود كه مسافر بود و پولي كه انداخت و من نديدم صدقه راه بوده است. من نديدم اما معتاد هميشگي محله همان لحظه تعداد و قيمت اسكناسها را ديد! اگر نديده بود محال بود تا اين اندازه ممارست به خرج دهد.