متروپل آبادان داشت جان میگرفت که پلاسکو در خودش سوخت و آب شد و فرو ریخت. دقیقا در خودش. عین باتلاقی که پای به آن بگذاری و راه گریزی نیست، خودش رفت و هر که در آن بود را برد که برد. همان وقت بود که همه به تب و تاب وضعیت ساختمانهای در معرض خطر افتادند، به خصوص آنها که سن به سرشان نشسته بود. انگار فقط قدیمیها ترک بر میدارند. اما متروپل آس تازهای رو کرد. برجی که هنوز افتتاح نشده، هوار سر ۴۳ جان شد. حالا کوچه به کوچه آبادان یک داغ از متروپل دارد. ساختمانی که اصول مهندسی را رعایت نکرده بود، حتی تاب و توان تحمل حداقل جمعیت را هم نیاورد. از برج متروپل، حالا مدیرعاملی مانده که گورش را در همان برج کند و مجبور شد همه اتهامات را به دوش بکشد تا هلدینگش پابرجا بماند. ۲۱ متهم پرونده هم حکم گرفتند و مشمول پرداخت بخشی از دیه شدند.
امان از غروب پنجشنبه، به خصوص اگر راه به گورستان ببری. هوای آبادان تبدار است که میرسم به خاکِسون. خانوادهها گُله به گُله نشستهاند. کسی دیگری را دلداری نمیدهد، همه به اندازه تمام دنیا غم دارند. واقعا بار دنیا را به دوش میکشند و منتظر سالی هستند که به پایان میرسد. برجهای دوقلوی متروپل، در خیابان امیری آبادان ساخته شدند. ساختمانی مدرن و شیک که به قامت شهر دوخته نشده بودند. خیابانی که آنقدر عرض نداشت که اگر آتشسوزی شد، خودروهای امدادی آتشنشانی از آن عبور کنند. ساختمان ۱۰ طبقه در شهری که به زور آب و برق خانههای تک واحدیاش را جواب میدهد. خیابان یا کوچهای که میان این برجها بود، در بهترین حالت میتواند یک نیسان را از خود رد کند نه هیچ ماشین سنگینی که امدادرسان است.
اما هلدینگ خانوادگی عبدالباقی میخواست شهر را مدرن کند، ساختمانهای قشنگقشنگ بسازد که شیشهای باشد که چشمگیر باشد، حتی اگر استخواندار و علمی و مهندسی نباشد. متروپل هم جای قبلی سینما متروپل ساخته شد در زمینی به وسعت ۶هزار متر مربع. از دوم خرداد که ساختمان فرو ریخت تا دو هفته یک قوم به خاک چنگ میزدند تا از گوری که برج متروپل عبدالباقی برایشان کنده بود، زندگیشان را به گور دیگر با سنگ و هویت ببرند که بردند به خاکِسون. حالا شهر مبنای تاریخی تازهای پیدا کرده است. قبل از متروپل و بعد از آن. بعد از آن عزاست و دادگاه و حکم و انفصال خدمت و هلدینگی که دوباره میخواهد جان بگیرد. برجهای دو قلوی متروپل توسط هلدینگ عبدالباقی که یک شرکت خانوادگی است و در کار ساخت برجهای مسکونی و اداری، انبوهسازی و شهرکسازی در آبادان، ساخته شد.
این برج قرار بود مهرماه سال ۱۴۰۱ با کبکبه بسیار افتتاح شود. اما دوم خرداد همان سال، در حالی که بعضی از واحدهای آن فروش یا اجاره رفته بود و البته عملیات ساخت در حال انجام بود، برج شماره دو به دلیل شکست سازهای فرو ریخت. در این حادثه ۴۳ نفر از جمله حسین عبدالباقی، مدیرعامل و رئیس هیاتمدیره هلدینگ عبدالباقی، جان خود را از دست دادند. با توجه به تخلفات صورت گرفته در ساخت بنا، که در نهایت منجر به مرگ تعدادی از شهروندان آبادانی شد، ۲۱ نفر بازداشت و محاکمه شدند. براساس حکم صادر از سوی شعبه ۱۰۱ دادگاه کیفری دو اهواز، همه ۲۱ متهم پرونده به اتهام قتل شبهعمد ناشی از عدم رعایت نظامات دولتی و ایمنی ساختمان منتهی به قتل ۴۳نفر(۳۶ مرد و هفت زن) و مصدومیت ۱۳نفر به سه سال حبس تعزیری درجه پنج با احتساب ایام بازداشت گذشته و انتشار محکومیت قطعی از طریق رسانه ملی محکوم شدند. برخی از این افراد به انفصال از خدمت نیز محکوم شدند.
پرداخت دیه نیز بخشی از این حکم است. در بررسیها و کیفرخواست تنظیمی، میزان سهم و قصور عبدالباقی، ۷۵ درصد تعیین شد و سایر متهمان در مجموع ۲۵ درصد. طبق حکم صادره، ۷۵ درصد دیات توسط ورثه مرحوم حسین عبدالباقی فرزند محمدحسن پرداخت خواهد شد. هلدینگ عبدالباقی که مجموعهای از برادران است، کار ساختوساز را انجام میدادند، البته کارهای انفرادی نیز داشتند، اما متروپل امضای هلدینگ را داشت. هلدینگی که از پرداخت ضرر و زیان جان به در برد. هر چند در آبادان هر ساختمانی که امضای هلدینگ عبدالباقی یا هر یک از اعضا را داشته باشند، دیگر مخوف است و سخت مشتری پیدا میکند. به همین دلیل، برادرهای مانده با نام «شایگانفر» کار قبلی را ادامه میدهند.
خاکِسون داغ و تبدار
میگویند خاک سرده، میگویند همین که ببینی جنازه در خاک آرام گرفته، تمام میشود، اما همه اینها را فقط میگویند، کسی که داغ دیده، کمرش اندازه همه رویاها و حسرتهایی که در خاک کرده، دیگر صاف نمیشود، به خصوص اگر انتظار کشیده باشد، آرزو کرده باشد و همه اعتبار بندگیاش پیش خدا را گرو گذاشته باشد که جوانش، پدرش، دخترش، پسرش از زیر آوار جان به در ببرد و نبرده باشد. به خصوص اگر زمان به اندازه دو هفته کش آمده باشد. «خاکِسون» یا همان آرامستان آبادان، خرداد ۱۴۰۱ یک به یک یا چندتا چندتا میزبان تنهایی شد که زیر آوار متروپل ماندند تا تنهایشان سیاه شد، بو گرفت و کامل یا ناقص بیرون کشیده شد. لیلا ممبینی به شناسنامه خیلی جوان است، اما یک دست مو سپید کرده و چهارزانو کنار سنگی با تصویر آرمان قیصری نشسته.
جفتدست روی جفت پا میزند. قد و قامت ۲۲ سالهای که هر روز هزار بار قربانش میرفته حالا خوابیده است. اینجا که نباشد، در خانه، هزار بار انتظار آمدنش را میکشد. دلتنگ که میشود، با دست چپ دست راستش را چشم بسته میگیرد و فشار میدهد. همان دستی که روز تدفین دست آرمان را گرفته تا خیالش راحت شود که پیکر تمام و کمال است که تکهای در آوار جا نمانده است. آرمان، مهندس معماری بود و قرار بود تیرماه برود سربازی که به قول خودش «یک پا» جلو بیفتد. «فروتلند» مغازه آبمیوه فروشی بوده که شوهرخواهرش اجاره کرده بود و آرمان قرار بود تا دم سربازی آن را راه بیندازد. دوم خرداد ۱۴۰۱ طبق اعلام سازمان هواشناسی آبادان، بهشدت غبارآلود بود. یعنی آسمانی نارنجی از غبار که بهتر است از خانه بیرون نیایید تا در هوای شهر نفسبر نشوید.
آرمان قصد میکند که تفالههای مانده از شب قبل را از مغازه بیرون ببرد. حوالی ساعت ۱۲ وارد «فروتلند» در طبقه همکف متروپل میشود. لیلا: «ساعت ۱۲:۳۰ بود که یکی از اقوام زنگ زد و سراغ آرمان را گرفت و خبر داد متروپل ریخته. با پدر آرمان سوار موتور شدیم و فقط فریاد میزدیم یا ابوالفضل پسرم. رسیدیم و دیدیم اون حجم آوار، خاک توی هوا، عین فیلمهای آخرالزمانی بود. میگفتم یعنی میشه آرمان بیرون آمده باشه؟ از اون وقت فقط دعا میکردم.»
لیلا توان نشستن در مقابل ساختمان را نداشت و قرآن و تسبیح به دست فقط ضجه زده تا تک پسرش سالم از زیر آوار بیرون بیاد. به قول خودش رفت با خدا سالها بندگیاش را معامله کند. لیلا: «روز یازدهم کسی به برادر شوهرم زنگ زد. صدایش را شنیدم که پرسید سالمه؟ گفتم آرمانم سالمه؟ برادر شوهرم گفت جنازهاش سالمه.»
از لحظه ریزش آوار، مردم آبادان راهی خیابان امیری میشوند. خیابانی باریک که اگر دو طرف ماشین پارک شده باشد، دو ردیف ماشین میتوانند بروند و حسابی ترافیک به پا کنند. هر آبادانی حداقل یا قوم و خویش عزیزی در آن ساختمان داشته یا آشنایی و سلام و علیکی با یکی از آنها. همه میروند برای کمک آن هم با دست خالی. آتشنشانی هم میرسد، هلالاحمر هم. اما کو راه رفتن و کمک. اصلا از کجای این تلنبار خاک و تیرآهن و میلگرد باید شروع کرد؟ بعدتر از پتروشیمی و آتشنشانی تهران و شیراز و اهواز هم نیرو میرود. خیابان بسته میشود، خیابانهای اطراف هم. اما تنی بیرون نمیآید. یک بار اینجا را میکنند و میانه کار میگویند اینجا را رها کنید و به سراغ آنجا بروید. یا میکندند و به دستهای میلگرد میرسیدند و راه کور میشد و حالا باید تونل دیگری از جای دیگری میزدند. حتی چندبار کار متوقف میشود. کسی مانند آرمان که در طبقه اول بوده، انگار که ۱۰ طبقه زیر زمین است، همه طبقات هوار جانش شده بود.
لیلا: «خبر رسید تفحص قطع شده، تمام شده، اما خانوادهها نشسته بودند و میگفتند ما بلند نمیشویم. چرا این حرفها میشد، معلوم نیست! اول وسایل نداشتند. مردم بیل و کلنگ و دیلم آوردند. میگفتند خودمان میکنیم. حتی خیلیها برگه امضا کردند که با رضایت خودمان میخواهیم برویم. شاید زنده بودند. میکندند میرسیدند به میلگرد و کور میشد و باز یک تونل دیگر.»
رسم عزا این است که همه، همه برای سر سلامتی میآیند. برای متروپل هم خیلیها رفتند. از محسن رضایی و شمخانی، تا اعضایی از دولت و خیلیهای دیگر. خیلیها سینه زدند و سرسلامتی دادند، اما خیلی زودتر از شب سوم و هفتم، ختم عزا گرفتند و لباس عزا کندند. از همان آمدورفتها حرفها چرخید که فلانی سهم دارد، آن یکی یک پای قضیه است. هنوز هم همان حرفها را میگویند. اصلا میگویند همین سهمها هلدینگ را نجات داد. حالا زمین خاکی مانده در حصار آهنهای رنگی، کنار برج سوت و کور و خالی شده برج یک متروپل که در آخرین پنجشنبه اردیبهشت و آستانه سالگرد، پلاکاردهای عزا و سالگرد جلدش کرده و مردمی که چند شمع به یاد همه ۴۳ جان روشن کردهاند. البته پیش از این حکم دادگاه متهمان آمده است. متهمانی که مردم شهر میشناسند. دادگاه متهمان در اهواز برپا شد. موضوعی که خانوادهها و وکلایشان خواستار تغییر به آبادان بودند که نشد. حتی خواستند جلسات مستقیم پخش شود.
لیلا: «در دادگاه ۷۵ درصد تقصیرها به گردن حسین عبدالباقی نوشته شد و ۲۵ درصد هم باقی متهمان مقصر شناخته شدند. اما هلدینگ چه؟ عبدالباقی با اسمورسم هلدینگ کار میکرد. هنوز هم هلدینگ است. آن هم با چه سرمایهای. اما فقط اسم عبدالباقی در پرونده بود. از تمام آنچه فیلمبرداری و ضبط کردند شاید یک دقیقه در تلویزیون نشان دادند، انگار ما آنجا درددل میکردیم.» تا اینجای کار برای افراد کشتهشده در آوار متروپل، به ازای هر فرد ۶۰۰ میلیون تومان دیه در نظر گرفته شده است که این بخش پرداخت شده، اما غیر از جانها و آرزوهای رفته، خسارات دیگری نیز وارد شد. از جمله کسانی که آنجا مغازه اجاره و مغازهها را تجهیز کرده بودند.
لیلا: «دامادم مغازه را ۸۰ میلیون تومان اجاره کرده بود، حالا مالک گفته هر زمانی خسارت من را دادند، این هزینه را بر میگردانم. در مورد تجهیزات هم همه آنچه را در مغازه بود لیست کردند، اما به عنوان جنس دستدوم. ولله همه را نو خریده بودیم.» بغض مدام میرود و میآید، حتی هنوز نرفته، دوباره خفت گلو را میچسبد. این بغض تمامشدنی نیست و با «خدا باعثوبانیاش را لعنت کند» غلیظتر هم میشود و رنگ خشم هم میگیرد. عکس آرمان بالای میز است. رعنا و خوشچهره.
«کمر ایلو اشکنادی»
مرزی بین حقیقتی به اندازه زهر مار و امید است؛ ایستادن در مقابل کوهی از خاک و گچ و آهن متروپل و چشمانتظاری که یکی سالم بیرون بیاید. نه یک روز و دو روز و یک هفته که دو هفته، همانجا، پشت میلههای آهنی وقتی همه خیابان را بوی تعفن برداشته، بایستی فقط در انتظار معجزهای باشی. ندا جلیلیان، همسر عمو فوزی بود. همه شهر به او عمو میگفتند. مادر عرفان ۲۳ ساله و آرین ۱۴ساله بود. به این لیست حمیدرضای کودک - برادرزاده عمو فوزی- را هم باید اضافه کرد. متروپل واقعا مبنای تاریخی تازهای به آبادان اضافه کرد. ندا تا قبل از شکست برج، هم مادر بود و هم همسر. حالا تنهای تنهاست. عمو فوزی، برای ۲۰ سال مغازه کوچک آبمیوه و بستنی در بازار تهلنجی داشت. متروپل، فرصت داد تا مغازه را بزرگتر کند. اصلا بروبیای برج چیز دیگری است. عید ۱۴۰۱ ماشینشان را فروختند و مغازه در طبقه اول متروپل پا گرفت. یک یا دو مغازه آنطرفتر از فروتلند. مغازه نو، میز و صندلیهای نو، تابلوی مغازه را غروب جمعهای نصب کردند. خبر نداشتند دوشنبه دوم خرداد است.
ندا همان کسی است که عکسش به عنوان یک پرستار دست به دست میشد، اما پرستار نیست، آن عکس هم عکس او نبود. اما فیلمی که با سوز لری میخواند «کمر ایلو اشکنادی» و دنبال خون عزیزانش است، تصویر اوست.
ندا: «بچهها میرفتند مغازه کمک بابا. آن روز آرین رفت امتحان بده و بعد بره مغازه. آن روز خیلی کار داشتند. از میدان برایشان بار میوه آورده بودند. ظهری، فکوفامیل زنگ زدند سراغ بچهها را گرفتند. خو سر کار بودند. گفتند متروپل ریخته. حالا من فکر کردم یه گوشهایش ریخته. زنگشون زدم، در دسترس نبودند. دیگه دربست گرفتم، گفتم ببر متروپل. راننده گفت خو ریخته. رسیدم دیدم هیچی پیدا نیست. زمینوزمان را خاک گرفته بود. نمیدانستم کدام مغازه بودند. برادرم داشت میزد توی سرش. فقط آوار بود. اون شب تا صبح دم این متروپل بیصاحاب بودیم. یکی گفت عرفان زنگ زده به دوستش گفته حال بابام خوب نیست. هی امید امید امید. تا روز هشتم. روزهای اول میگفتم خدایا سه تاشون را با هم میخواهم. هر جور، فقط باشند. بعد که نا امید شدم فقط میگفتم خدایا حداقل جنازههاشون را بده یه سنگی باشه، یه قبری باشه. مردم همه بودند، کار میکردند، اما یکباره میگفتند ساختمان در حال ریزش است، میکشیدند عقب و باز جلو میرفتند.» معنی کلمات همینطوری تغییر میکند، یکباره از یک قامت، به یک جسد هم راضی میشوی. معنای سلامت، میشود جنازهای که دست و پا و سر داشته باشد. یکپیکر کامل باشد.
ندا: «روز سوم یا چهارم یا پنجم بود که گفتند بچهها رفتند زیرزمین. به من که چیزی نمیگفتند. تا روز دهم که پیدا شدند.» چهار جلیلیان کنار هم خوابیدهاند. بزرگترینشان ۵۴ساله است. سنگهای سفید یکی یک «شهید» کوچک هم دارند. مردم شهر همه میگویند شهدای متروپل. اما بهطور رسمی آنها شهید شناخته نشدند.
حرفوحدیثها دنبال عبدالباقی خیلی زیاد است که بخشی از آنها بیراه نیست. مثلا اینکه یکباره از یک مغازه آجیلفروشی، هلدینگدار شدند، محل سوال است. بعد شروع کرد ساختمانسازی. توالت عمومی ساخت. مرکز بهداشت و درمان در قد و اندازه بیمارستان برای نیروی انتظامی ساخت، زندان شهر را مرمت کرد، این و آن را سر کار گذاشت. با طرفهایش خوب کنار میآمد. اما ساختمان وزرایی که ساخت کج شد مثل ساختمان دیگرش در خیابان دبستان، حتی ساختمان مسکونی ایرانیان که مجید عبدالباقی ساکنش بود، همان سال اول نشست کرد.
ندا: «من که میگم عبدالباقی مرد خوبی بود، در ساختمان کمکاری کرد؛ اما مسوولان که مسوولیت داشتند. چرا تایید کردند؟ همه تقصیرها را انداختند گردن عبدالباقی، اما ۹۹ درصد مسوولان شهر مقصر بودند. در دادگاه هم سه سال حبس تعزیری به متهمان دادند. خیلی شوق داشتیم که آمدیم مغازه بزرگتر. فقط یک هفته بود میز و صندلی گرفته بودیم. حالا همه زندگیام رفته است.»
عرفان ترم آخر حقوق بود، قرار بود برود سربازی و بیاید کمک پدر. از این پسرهایی که از امروز برنامه سال بعد و بعدتر و دورتر را میچینند. همه برنامههایش همانجا ماند. آن قدر سر و صورتش معلوم نبود که از روی لباس شناختندش. مثل خیلیهای دیگر از این ۴۳ نفر.
عروسهای متروپل به خانه نرسیدند
همه قربانیان متروپل جوان بودند. خیلی جوان. شیرین معصومی 27 ساله، برادرش رامین 31 ساله و مریم قربانی همسر رامین 30 ساله، قربانیان کافه مری هستند. پدرام سلمانپور، همسر شیرین است. چند ماه بود عقد کرده بودند و در خوشخوشان نامزدی بودند تا صبح روز دوشنبه دوم خرداد.
پدرام: «مریم قراربود ماشین رامین را بگیرد ببرد تعمیرگاه. دو دقیقه یا سه دقیقه بود از خانه بیرون رفت که گفتند متروپل فروریخت. به موبایلش زنگ زدم، زنگ میخورد. رفتم کنار ساختمان. خیلی اوضاع بدی بود. مردم جمع شده بودند، همه دنبال خانوادههایشان بودند. گفتند ساختمان به صورت کیکی ریخته است. تا دو روز داشتیم با دست میکندیم. فامیل و دوست و آشنا همه آمده بودند، همه. داشتیم میکندیم و میبریدیم. داد میزدم شیرین، رامین، توهم میزدم که صدا شنیدهام. امید داشتیم که یک گوشه گیر افتاده باشند. یک بار تونل کندیم و دستگاه اکسیژن رد کردیم. فکر میکردیم طبقه اول را کندهایم و نزدیکیم. نگو هفت هشت طبقه ساختمان پایین آمده. یکبار دستگاه حرارتی آوردند گفتند آری زندهاند. سگ زندهیاب آوردیم گفتند انگار زندهاند. امید داشتیم.
تا زمانی که پیدا نکردیم بچهها را امید داشتیم. اما وقتی بچهها را پیدا کردیم، دیگر مطمئن شدیم که مریم هم دیگه فوت کرده.» امید واقعا در لحظاتی مرگبار میشود و هر بار بدتر از قبل ویران میشوی. اگر این بازی چندباره تکرار شود، هر بار بخشی از جان سوهان میخورد و میرود و جایش خالی میماند. رامین و شیرین روز دوم یا سوم پیدا شدند، آنها زمان فاجعه بیرون از برج بودند، اما آوار هوارشان شده بود. اما مریم بعد از 10 روز پیدا شد. پدرام از جمله کسانی بوده که در جلسات دادگاه شرکت نکرده است: «از اول میدانستیم قصاصی در کار نیست و جزو حوادث محسوب میشود.»
ای واویلا عزا و ماتمه
آبادان یا همان آبودان، یکعمری شاد بود، شوخ بوده، شنگ بوده، حتی همان خیابان امیری، بیصدای ساز نبوده، حالا سرتاسر خیابان سکوت است، مگر جلوی متروپل خرابشده که عکس هر جوانی را میبینند، سری تکان میدهند و دو تا هم خدا لعنتشان کند، میگویند. سال قبل از غروب امروز به بعد، شیونها جدی شد. هنوز انتظار بود، امید هم بود، اما آنها که عزیزشان بیرون آمده بود، شروه خوانی را شروع کردند. کنارش سنج و دمام بود که همان دوبار بیشتر چنگ به جگر آدمی میکشد. «ای واویلا، آبودان عزا و ماتمه» و هر بار دستها بالا میرود و محکم روی سینه میآید. خانم مرضیه نصیری، همسر محسن نصیری، زن و شوهری 34-33 ساله که حالا همه دق مرضیه آن است که کاش حداقل در آن 9 سال یک بدی و آزاری از محسن دیده بود، شاید حالا کمتر عذاب میکشید.
خانم مرضیه: «محسن کناف کار مغازه عبدالباقی بود. وقتی گفتند متروپل ریخته، فقط دویدم آن سمت، هفت یا هشت بار زمین خوردم تا رسیدم. گفتند چند نفر را بردهاند بیمارستان. رفتم بیمارستان، محسن نبود، برگشتم متروپل. خدایا چه خبر بود. یک پایم بیمارستان بود و یک پایم ساختمان متروپل. محسن خیلی بچه زرنگی بود، اگر آوار نمیریخت، اگر خفه نمیشد، حتما خودش را نجات میداد. منتظر بودیم تا روز هشتم یا هفتم. از آن وقت مطمئن شدم که دیگر محسن زنده نیست، فقط دعا کردم یک جنازه بیرون بیاید که حداقل سنگ قبری داشته باشد و بتوانم حرف بزنم. همان وقت بود که زنگ زدند محسن پیدا شده، اما خانواده باید بیایند و آزمایش DNA بدهند. پیکرش کامل نبود.» چند نفری بودند که یا سر نداشتند یا دست یا پا. تنها راه شناسایی همان دیانای بود. طول و تفصیل چنان بود که روز 17 خرداد مراسم تدفین انجام شد. مرضیه هنوز همه لباسهای محسن را نگه داشته، گاهی فکر میکند شاید یکروز محسن برگردد.
زندهیابی سگهای آبادان و امدادهای مردمی
با آن حجم از آوار، جستوجو سخت بود. کوه عظیمی بود که راحت هم نمیشد تونل زد. عدنان مطوری، مربی پرورش سگ در آبادان است. از همان روز اول با همسرش فرزانه بهمنی، رفتند خیابان امیری. یعنی زمانی که هنوز خاک نخوابیده بود.
عدنان: «زمانی که رسیدم مجروحها را بیرون کشیده بودند و همه عقب کشیده بودند که چی؟ ساختمان در حال ریزش است. دوستم مامور یگان ویژه بود، گفت سگ داری؟ کاش بیاری. گفتم دروغت نمیگم، اما آموزش زندهیابی یا جسدیابی ندیدند، اما ناتاشا و دو تا ژرمن را بردم. ناتاشا بو کشید و رفت جایی که سقف آمده بود پایین. یک جوانکی بود. نبض گرفتند و گفتند تمام کرده. باز ناتاشا را تاب دادم. بو میکرد. یک صورتی از زیر خاک بیرون زده بود. فکر کردم مانکنی چیزی است. خاک را کنار زدم، بچهها آمدند و حفاظ زدند که سقف پایین نیاید. هم او، خانم قاسمی بود که منتقلش کردند بیمارستان.» با همه توقفها و دوباره کار کردنها، شب تا صبح همه کار میکردند.
عدنان: «روز اول هنوز نیرویی از تهران و این طرف و آن طرف نیامده بود. بچههای آبادان بودند که سگ نداشتند. روز سوم بود که نیروها با سگهایشان رسیدند.» سگ بردن عدنان برایش دردسر هم شد. بعضی سایتها گزارش زدند که او کار نمایشی میکند، اما مردمی که عزیز زیر آوار داشتند، به او اعتماد داشتند.
عدنان: «فکر کنم یکی از ماموران بود، گفت الکی کار نمایشی نکن. گفتم من بچه این شهرم. داغدارم. آمدی کمک دستت درد نکنه، میرم تا شما کارتان را راحتتر انجام بدهید. همین که رفتم مردم اعتراض کردند. دوباره برگشتم.»
وقتی جنازه عبدالباقی را بیرون کشیدند، عدنان نبوده و ندیده است، اما میگوید انگار استادم حمید مقدم، بوده و دیده که جنازه را بیرون کشیدند.
عدنان: «مردم، همه کمک میکردند. طرف توی دشداشهاش نخاله جمع میکرد، یکی با سطل آن یکی با دیگ. وسیله نبود.» در این وضعیت که خانوادهها داغدارند، هر کس، طایفه و ایل و تبارش هم جمع شدهاند، نیرو کم است، امکانات نیست، هر گوشهای صدای عزاداری میآید، انگار روز سوم بود همین وقت بود که بوی تعفن هم لابهلای آفتاب جانسوز بلند شد.
فرزانه بهمنی: «آتشنشانی پالایشگاه، شهر و خرمشهر همه آمدند. اما نیروها مطابق این حادثه نبود. بیل نبود، گاری نبود. خداوکیلی بیل و گاری شب دوم به مردم رسید. ابزارفروشیها، پیمانکارها ماسک و بیل و گاری آوردند. مردم خاک بغل میزدند و بیرون میآوردند. هوا آن قدر گرم بود که چشم به آسمان میزدی، میگفتی نصفه ماندهاش الان میریزه روی سرت. دستگاه لیزری هم به ساختمان زده بودند، میگفتند الان میریزه، سابقه پلاسکو هم بود، آتشنشان میگفت نیروهام را نمیفرستم داخل. حالا عدنان میرفت، من استرس برگشتش را داشتم. اکسیژن نبود که یک تونل کندند به زور رفتند داخل که اگر کسی در کافه مری است، پیدا کنند، اما تونل آن قدر باریک بود که نمیتوانست دستهایش را تکان دهد.» عبدالباقی زمینهای خالی و خانههای متروکه را تبدیل به برجهای خوشگل میکرد، اما حالا نه خریدار دارد نه کسی جرات میکند اجاره کند. خبر رسیده که همسرش که حالا در اصفهان است گفته جز ملک و املاک چیزی نداریم، آنها هم که فروش نمیرود. یک بخشی از خسارتها هم به این دلیل روی زمین مانده است. همان وقت قل دیگر متروپل هم خالی شد و هنوز خالی است.
فرزانه: «همان روزها میگفتند 7-8 دقیقه قبل از ریزش، کارگرش زنگ زده به عبدالباقی که انگار ساختمان داره میلرزه. جواب داده توهم زدی. حالا اینها میخواستند دو تا میله اضافه کنند که جلوی لرزش را بگیرند. جوشکار و کارگرها داشتند کار میکردند که ساختمان ریخت. روز پنجم یا ششم جسد جوشکار پیدا شد. هنوز انبرش دستش بود. پایین دستش هم کارگرش بود.»
کوچه میان برجهای دوقلو عرضی نهایت سه متر دارد که ماشینهای سنگین از میان آنها رد نمیشود، مردم رضایت میدهند که خانهها را خراب کنند آواربرداری انجام شود. البته قرار بوده به این افراد معادل خانهای که خراب شده، خانهای داده شود. همان روز یکی از رفقای عدنان از کنار ساختمان از ماشین پیاده شده بود و منتظر دختر مدرسهایاش بوده که ساختمان فروریخت. ماشینش پرس شد. مثل همه ماشینهایی که آن کنار بود. حمید غلامعلیان از روز اول که کلاه آتشنشانی به سرش گذاشت، تا روز آخر نیاز بوده تونل کنده، نیاز بوده خاک برده، یا بیل زده و جنازه جابهجا کرده است.
حمید: «ربع ساعت بعد از حادثه خبر دادند که برادرم در آزمایشگاهی بوده که زیر متروپل بود. تا برسم به ساختمان، خبر رسید برادرم دقایقی قبل بیرون آمده و سالم است، اما رفتم و 15 روز آنجا ماندم. لحظهای که رسیدم فقط مردم بودند. یک عده این طرف را میکندند، یکی آن طرف. یکی جیغ میزد پسرش زیر آوار است، آن یکی همسرش. مردم با دست، با دیگ، میکندند. از خانه دیگ آورده بودند تا آتش نشانی و اورژانس آمد. یک روز روی آوار نشسته بودم و یک چیزی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و با دستکش پاک میکردم که آتشنشان تهرانی گفت داری چی کار میکنی؟ بعد داد زد بیایید جسد پیدا شده. ساعد دست یکی بود. یک پسری بود چهار شبانه روز فقط گریه میکرد. میگفت داداشم این زیره، صداش را میشنوم. خیال میکرد، کسی زنده نبود.»
متروپل با خاک یکسان شد
ساختمان بعد از آن ریزش چندین بار ریزش کرد و هر بار خسارت زد. سردار عبدمحمد علیپور، در جنگ تخریبچی بود و در فاجعه متروپل مسوول عملیات امداد و بعدتر تخریب ساختمان شد.
سردار علیپور در گفتوگو با من: «صبح روز دوم، وارد آبادان شدم. وزیر کشور پرسید این ساختمان را میتوان با انفجار پایین آورد؟ در آن موقعیت نمیشد. منطقه باید حفاظت میشد. جنازهها زیر آور بودند. برای آواربرداری لیست دادم از لیکور و چنگ و بیل و لودر. تا روز بعد تهیه کردند و کار شروع شد. فردایش مهندسی از تهران آمد گفت کار را تعطیل کنید، ساختمان تا سه ساعت دیگر فرو میریزد. گفتم گوش به حرف اینها ندهید. تضمین میکنم تا سه ماه دیگر این ساختمان تکان نخورد. کار را انجام دادیم.» ساختمان به چیزی بند نبود مدام ریزشهایی داشت. دور تا دور ساختمان که حالا یک زمین تخت است، ساختمانی نیست که تیر و ترکش متروپل را نچشیده باشد. این ساختمان حتی بعدتر هم قربانی گرفت. چند خانه و ماشین آسیب دیدند تا بالاخره 7 دیماه پایین آمد.
سردار علیپور: «برای تخریب چند پیشنهاد دادم که قرارگاه خاتمالانبیا آنها را بررسی کرد. یکی از شیوهها انفجار بود. آقایان پیشنهادشان را دادند اما من پیشنهاد 5 کیلو را دادم.
روش کشش و ضربه زدن را هم مطرح کردم. من آمادگی کامل داشتم که با انفجار ساختمان را پایین بیاورم، اما گفتند ممکن است انفجار در منطقه آبادان مشکلزا شود. در نهایت از روشهای کشش و ضربه زدن استفاده کردند.»
فاجعه در آبادان، محاکمه در اهواز
البته که هیچکدام از آبادانیها دلشان نمیخواست دادگاه متهمان متروپل در اهواز برگزار شود، اما شد. میگفتند مگر دادگاه سینما رکس همینجا نبود؟ این هم مثل آن. دادگاه را اینجا برگزار کنید، اما دادگاه رفت اهواز. دیروز غلامحسین محسنیاژهای، رئیس قوهقضائیه گفت: حجم کاری این مقوله و پروندههای تشکیل شده ناظر بر آن بسیار زیاد بود؛ در این راستا پروندههای کیفری و حقوقی با دستهبندیهای مختلف تشکیل شد و با کار جهادی که صورت گرفت، ظرف ۲ ماه، موضوع در بحث کیفری که از جهاتی در اولویت بود، به سرانجام رسید. در بحث کیفری موضوع، نیاز بود که برای همه جانباختگان این حادثه و مصدومان، نظر پزشکی قانونی دریافت شود؛ در همین راستا، پزشکی قانونی در مدت کوتاهی به صورت علمی و دقیق نظرات خود را اعلام کرد؛ از سوی دیگر نیاز بود که پیگیریها و بررسیهای همهجانبه فنی، مهندسی و کارشناسی در مورد علت فروریختن ساختمان در دستور کار قرار گیرد تا مشخص شود چه کسانی در این قضیه مقصر هستند و چه کسانی کوتاهی داشتند. در مبحث حقوقی ماجرا نیز باید انحصار وراثتهایی صورت میگرفت و اهلیتها مشخص میشد؛ همچنین در قبال افراد مصدوم این حادثه نیز در برخی موارد پزشکی قانونی باید چند نظر اعلام میکرد؛ از این حیث که آیا مصدومیت فرد، ماندگار است؟ آیا قابل بهبود است؟ که این امور نیز طبیعتا زمانبر بود.
بررسی موضوع از زمانی که برای این ساختمان جواز صادر شد؛ سپس تجاوز از حدود جواز صورت گرفت؛ تغییراتی که بعضا در مسوولان ذیربط شهرداری مربوطه از زمان صدور جواز تا فروریختن ساختمان صورت گرفت؛ تعیین مسوولیت و نقش نظام مهندسی و شرکت فنی و مشاوره از جمله مواردی بودند که تحقیق و بررسی و کار کارشناسی فنی و همهجانبه را طلب میکرد؛ همه اینها در حدود ۲ ماه انجام گرفت و برای کسانی که دادسرا تشخیص داد در این حادثه مقصر هستند قرار جلب به دادرسی صادر شد.
رئیس دستگاه قضا گفته است: «در بعد حقوقی موضوع، با چند دسته پرونده مواجه بودیم؛ نخست، کسانی که مدعی بودند با صاحب طرح برای دریافت ملک تجاری قرارداد منعقد کردهاند؛ دوم، کسانی که در زمان وقوع حادثه در ساختمان مستقر بوده و متحمل خسارت شده بودند و سوم، مراجعهکنندگان و مشتریانی که در زمان وقوع حادثه، یا مصدوم شده یا خسارت مادی دیده بودند. رسیدگی به پرونده در این قسمت هنوز به پایان نرسیده است؛ البته نزدیک به ۸۰ درصد کار در این مقوله نیز انجام شده است و احکام صادر شدهاند؛ ممکن است هنوز این احکام اجرا نشده باشند. در مورد دیه جانباختگان و مصدومان این حادثه نیز چه به آنها که باید «دیه نفس کامل» تعلق میگرفت و چه آنهایی که احیانا باید به آنها «ارش» پرداخت میشد، اقدامات لازم صورت گرفت.»
داستان متروپل و رنجی که تکتک اعضای خانوادههای قربانیان میکشند، بیش از این است و حتما در فرصتی کوتاه و اندازهای محدود نمیتوان همه آن درد یکساله را به تصویر کشید. حتی گفتنش هم درد دارد. آنقدر درد دارد که آقایی که در «آش مقدم» کار میکند، مغازهای که دقیقا زیر قُل سالم متروپل است. دلش نمیآید آن روز و روزها را تکرار کند. با همهشان همشهری بوده، دوست بوده، سلام و علیکی داشته. چشم در چشم میشده. همان دم در ورودی، جایی که ایستادهام، جنازه یک بچه را بغل زده و بیرون برده. یا آقا محمدعلی که همان روبهرو بساطی داشته و تا دو ماه زندگی و همه کاسبیاش را رها میکند. به قول خودش: «حالا فدای سرم، مردم جون دادند اینجا». غیر از اینها کارگرانی بودند که صبح به صبح از جزیره مینو میآمدند سر ساختمان. چندتایی بیمه بودند و چندتایی نه. آنها هم رفتند که رفتند. بیصداتر از خیلیها. حتی اندازه متروپل که حالا یک کف دست زمین است که آزارش به همه رسیده است و بد زخمی به آبادان و ایران زده است که جایش عمری میماند./ دنیای اقتصاد