کانال تلگرام ایران جیب
ایرانیان خودرو
ایرانیان خودرو

گزارشی از بازار كسب و كارِ دعانويس‌ها


کد خبر : ۱۳۸۴۷۵شنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۴ - ۰۸:۱۲:۵۰۱۴۸۸۴ بازدید

بيش از دو دهه پيش، آقا سيد وقتي پاهايش از رمق افتاد، يكي گفت برو دنبال دعانويسي، فوت و فنش را بياموز و خودت استاد شو. آقا سيد كه ديگر ...
گزارشی از بازار كسب و كارِ دعانويس‌هاگزارشی از بازار كسب و كارِ دعانويس‌ها

بيش از دو دهه پيش، آقا سيد وقتي پاهايش از رمق افتاد، يكي گفت برو دنبال دعانويسي، فوت و فنش را بياموز و خودت استاد شو. آقا سيد كه ديگر نتوانست راه برود، به راه حروف ابجد رفت و طبق گفته خودش، چهل روز چله نشست، دوره‌هايي را گذراند و بعد از آن بود كه اتاق آن گوشه كنج خانه‌اش، ديگر شد پاتوق زنان جوان و مردان بلندقامت و ريز و درشتي كه نه ‌تنها از تهران كه هفت شهر آن طرف‌تر آمده بودند تا آقا سيد سركتاب برايشان باز كند و دعايي كه مي‌خواستند را بنويسد.

از وكيل و دكتر و مهندس و افراد متمولي كه به گفته نزديكانش حالا براي خودشان قدر و منزلتي دارند، اما آن روزها، حسابي آقا سيد را قبول داشتند كه به قول نزديكانش مرد خوبي بود. رقم بالايي براي دعا نمي‌گرفت و اول از همه مي‌پرسيد، اگر اعتقاد داري بيا، اگر نداري نه به خواسته‌ات مي‌رسي و نه فايده‌اي دارد. مرد معتقدي كه زمين‌گيرشدنش، نان تازه‌اي برايش پخت؛ ناني كه تا سال‌ها كوچه بن‌بست منزلش در يكي از خيابان‌هاي قديم تهران را مملو از جمعيتي كرده بود، كه برخي‌شان، البته اغلب زنان، وقت و بي‌وقت، پاشنه درش را از جا در مي‌آورند، شايد در آرامشي كه پيرمرد به آنها مي‌داد، كمي آتشي كه به جانشان افتاده بود، آرام گيرد.

 يكي از مشتري‌هايش زن جواني بود كه هوو داشت، همه تلاشش را كرد تا مهر شوهر را از زن دوم بشويد، اما آقا سيد از اين دعاها دست كسي نمي‌داد، زن تنها هفته‌اي يك بار مي‌آمد و همان دعاي قبلي را مي‌گرفت. خودش به نزديكان آقا سيد گفته بود، همين كه ايشان را مي‌بينم و صحبت مي‌كنم، آرام مي‌شوم. اما زناني هم بودند كه نزديك‌تر مي‌شدند، برخي‌شان به صيغه ايشان در مي‌آمدند، كه خودش هم انكار نمي‌كرد و خانواده‌اش هم خبرداشتند. 

يكي از نزديكانش مي‌گفت، اغلب دعاهايي كه مي‌نوشت، تكراري بود و دعاي شر دست كسي نمي‌داد. بيشتر براي روزي و مال و بخت و جلب محبت و درمان بيماري، به خصوص آنها كه غشي بودند، منظورش صرع بود، مراجعه مي‌كردند. برخي را مي‌ديدم كه مي‌گفتند شفا گرفته‌اند، هرچند من خودم چيزي نديده بودم و خودشان مي‌گفتند. آنها هم كه نااميد از حاجت بودند را مي‌شنيدم كه سيد به آنها مي‌گفت تا زماني كه اعتقاد نداشته باشيد، هيچ فايده‌اي ندارد و همه دعاها بي‌اثر است. 

پيرمرد در نهايت سكته كرد و رفت؛ كتاب دعايش ماند در دستان وارثي كه از پدر چندقلمي به ارث برده بود، تا اموراتش بگذرد. 

از تبليغ در فضاي مجازي  تا نصب آگهي خانه به خانه

به گوشه‌اي از نرده‌هاي سياه ساختماني نوساز، در باد كاغذي چسبانده بودند كه نوشته بود؛ سركتاب، باطل سحر، بازگشت معشوق، گشايش رزق و روزي، با شماره كه تماس مي‌گيرم، مردي جوان با لهجه‌اي دور و رويي گشاده پاسخ مي‌دهد كه اول سركتاب را تلفني باز مي‌كنم و نام خودت و مادرت را مي‌گويي، البته قبل اينها، سيصد هزارتومان ناقابل به شماره حسابي كه اعلام مي‌كنم واريز مي‌كني، بعد آن تازه مي‌گويم كه هزينه آنچه مي‌خواهي چقدر آب مي‌خورد. مي‌گويم تضميني است ديگر؟ مي‌گويد شما سيصدهزارتومان را نقدا بريز، البته كه تضمين خداست، اما 99درصد تضمين مي‌دهم. مي‌گويم آقا حدودي نمي‌شود بگوييد بازگشت معشوق چقدر برايم خرج برمي‌دارد؟ با جديت مي‌گويد خانم بستگي به سن و شرايطش متفاوت است، شما اول برو آن سيصد هزارتومان وامانده را واريز كن، تا برويم سراغ مرحله بعدي. مي‌گويد همه دعاها را هم تلفني مي‌دهد و خداي نكرده اگر گرفتاري پيچيده‌اي باشد كه بگوييد و تلفني نشود از آن خلاص شويد، آن وقت ديگر مجبوريم كه ملاقات حضوري داشته باشيم. مگر اينكه خارج از كشور، يا شهرستان باشيد كه كارتان را همان تلفني راه مي‌اندازيم. 

دعانويسي ديگر كه با آن تماس گرفتم، به صبوري مرد جوان نبود، از همان ابتدا سر جنگ داشت، زني جوان كه مي‌گفت بيش از 15سال است كه دعانويس است. در آگهي‌شان درج شده بود كه سركتاب رايگان است، جمله‌ام تمام نشده بود كه تقريبا داد زد، كي گفته رايگان؟ چرا بايد رايگان باشه؟ گفتم خودتون نوشتيد. جواب داد كه آن آگهي براي 15سال قبل است. جواب سوال‌هايم را درحالي مي‌داد كه صداي ديگ و قابلمه از آشپزخانه‌اش پشت تلفن مي‌آمد. ظرف‌ها را به هم مي‌كوبيد و قيمت هم نمي‌داد. آخرش هم گفت؛ سركتاب با دعا فرق داره. مگه علي با ممد فرق نداره؟ من كه نمي‌دانستم چه جوابي بدهم گفتم بله حتما فرق داره! گفت سركتاب طالع شماست و مانند نسخه است، اما دعا داروست! قيمت اين دو با هم متفاوت است، اما شما اين كاره نيستي! و گوشي را قطع كرد و رفت. 

با يك دعانويس زن تماس مي‌گيرم، كه مي‌گويد براي بازگشت معشوق بايد احضار سنگين بياورم و قيمت قطعي‌اش را با كلي بالا و پايين كردن، و اينكه مي‌پرسد معشوقت چند وقته رفته است؟ مي‌گويم حدود 6ماه. مي‌گويد من بيشتر از 6 ماه قبول نمي‌كنم. براي معشوقي كه 6ماهه رفته است، 5ميليون تومان اول بريز به شماره كارتي كه مي‌دهم، بعد هم اسم خودش و اسم مادرش را برايم بفرست، تا بگويمت كه كي بازخواهد گشت. جالب است كه بازگشتش نيز تضميني است. در جواب سوالم كه چرا دعانويس‌ها نام مادر را مي‌خواهند، مي‌گويد: به خاطر حروف ابجد نامش است. چون نام پدرش را اگر بخواهيم، ممكن است نام پدر واقعي‌اش نباشد، اما نام مادر واقعي است.  دعانويس ديگري، مردي جوان است و مي‌گويد كه بايد در ايتا يا واتساپ پيام دهي و پشت تلفن قيمت را نمي‌گويد. مي‌گويد مشكلت را بگو، تا قيمت دهم، وقتي مي‌پرسم چرا بايد دعاها را در قبرستان چال كنيم؟ لعن و نفريني نثار شيطان مي‌كند و مي‌گويد كه نه خواهرم آن شر است. مشكل‌ساز است. ما مشكل براي كسي درست نمي‌كنيم. برخي اين كارها را مي‌كنند، اما من نه. من دعاي خير مي‌نويسم. آنها كه مي‌گويند برو در قبرستان دعا را چال كن، نيتشان شر است و آن دسته از دعاهايي است كه براي ديگري بد مي‌خواهد. 

طلسم جذب كراش از راهِ دور

حالا در شبكه‌هاي اجتماعي هم پست و تبليغات درباره دعانويسان بسيار است و هم شوخي‌هايي كه نشان از مراجعه و متقاضي براي دعانويسي دارد. دعانويسي را برخي به سخره مي‌گيرند و برخي هم ميان صحبت‌ها، خودشان را لو مي‌دهند كه لااقل يك‌بار با يكي از اين شماره‌هايي كه مدام تبليغ مي‌شود تماس گرفته‌اند كه يا معشوق رفته‌شان را بازآورد، يا بخت‌گشايي كند يا رزق و روزيشان را افزايش دهد. البته كه هميشه بازگشتن معشوق يا به قول آنچه در تبليغي آمده بود؛ طلسم جذب كراش از راه دور! كه بايد چند ميليون از راه نزديك پياده مي‌شدي، تا آنكه بر او نظري داري، تضميني برتو نظري افكند. اما بعد واريز مبلغ، ديگر تنها بايد دست به دامان پروردگار شوي، چون آنكه به او كراش داري ممكن است اصلا روحش هم خبردار نباشد كه بايد به سمت شما بيايد! اما براي جوانان امروز همين كه ببينند، چهار نفر در فضاي مجازي از اين دعانويس تعريف كرده‌اند، يا يكي- دو دوستشان، كافي است تا به او اميد ببندند. اما پاسخي برايت ندارند وقتي از يك دانشجو مي‌پرسي كه دقيقا از كجا مطمئن بودي كه كراشت از راه دور جذب مي‌شود؟ برايش تفاوتي ندارد كه در راه رسيدن به عشقش چند ميليون تومان ناقابل هم هزينه كند، شايد بخت با دعانويس يار بود و اين يكي از قضا، به راه آمد و عاقبت اين قصه خوش شد.  اما پست‌هايي كه در وصف دعانويس‌ها در تویيتر گذاشته‌اند هم خالي از لطف نيست؛ اغلب درخواست دعانويس خوب كرده‌اند، كه نشان مي‌دهد مراجعه به دعانويس تا چه اندازه عادي و باب است و اين ربطي هم به سن و سال ندارد. يكي نوشته است كه بيشتر از 99درصد زنان حداقل به يكي از موارد طالع‌بيني، فالگيري، دعانويس، ماه تولد و... اعتقاد دارند. بيشتر نوشته‌اند كه به دعانويس خوب نياز دارند يا كارشان از قرص گذشته و كمي مانده است سراغ دعانويس بروند. برخي هم دعانويسي را به سخره گرفته‌اند كه امروز پول در دعانويسي است و ديگر بايد پرونده كارهاي ديگر را بست و از حسابداري هم به اندازه دعانويسي پول در نمي‌آيد و قرار است با دعانويسي پولدار شويم. برخي هم متعجب شده‌اند از اين همه جوان تحصيلكرده كه به دنبال دعانويس هستند. 

قبرستان؛ مكاني براي چال كردنِ سحر و جادو

كمي بالاتر از قبر مادرش پيدايش كردند. مي‌گفت حتي جرات نكرديم درست نگاهش كنيم؛ كتف گوسفندي بود كه روي آن اسم زن و مردي را نوشته بودند؛ احتمالا مي‌خواستند از هم جدايشان كنند، يا مهرشان را به دلشان بيندازند. اين اولين‌بار نيست كه كسي در ميان قبرستان، تكه‌اي از بدن حيواني پيدا مي‌كند كه يا دعايي بر آن يا داخلش نوشته شده است. برخي دعانويس‌ها دعاها را دست‌گيرنده مي‌دهند و مي‌گويند در قبرستاني چال كن. حالا خطي‌هاي بهشت زهرا هم وقتي مي‌بينند كه براي دادن آدرس قطعه‌اي كه مي‌خواهي بروي من‌ومن مي‌كني، خودشان مي‌فهمند و مي‌گويند، سوار شو ما همونجا پياده‌ت مي‌كنيم، برو كارتو انجام بده و بيا. منظورش از همانجا، قطعه‌هاي قديمي بهشت‌زهراست، كه خلوت‌تر است و كسي حواسش نيست، فقط دندان تيزكرده است براي آن مبلغ دربستي كه در هفته يكي- دو بار از اين مسافران به پستشان مي‌خورد، كه حالا به قول راننده كمتر از قبل شده‌اند يا خودشان با خودروي شخصي مي‌روند و دعا را چال مي‌كنند. 

همه دعانويس‌ها اما اين دعاها را نمي‌دهند، برخي‌شان مي‌گويند كه شر است و كار شر نمي‌كنند، یا به قول آن مردي كه نزديك امامزاده صالح بود، برخي سوءاستفاده مي‌كنند و كسي هم كاري به كارشان ندارد. 

اما تنها در قبرستان نيست كه دعا را چال مي‌كنند. برخي از اين دعاها در خانه‌هايشان هم پيدا كرده‌اند. البته اين در گذشته بيشتر از امروز باب بوده است. زني كه حالا بيشتر از پنجاه سال دارد، مي‌گويد كه در جواني به عقد پسرعمويش درآمده بود، اما بعد از مدتي او را به شكل حيوان مي‌ديد و از مرد فرار مي‌كرد. مي‌گويد مادرش در زيرزمين موشي پيدا كرده بود كه شكمش را دوخته بودند و در شكمش هم دعايي گذاشته بودند. مادرش موش را نزد دعانويس‌هاي قزوين مي‌برد، تا شايد بخت دختركش گشاده شود و مهر پسرعمو بازگردد و ثروت دو خانواده در دستان آشنا حفظ شود. اما دعانويس‌هاي قزوين مي‌گويند كاري از دست كسي ساخته نيست و سحرِ بخت دخترت باز نمي‌شود. در نهايت دختر از پسرعمويش جدا مي‌شود. 

برخي هم در گوشه خانه‌هايشان كاغذي مچاله يا دعايي پيدا مي‌كردند كه در گذشته توصيه مي‌كردند، آنها را به آب روان بسپاريد. مثلا زني مي‌گويد كه در كيف دختر16ساله‌اش سال‌ها قبل دعايي پيدا كردند، كه يكي به آنها گفت به آب روان بسپاريد و آنها هم كلي در شهر به دنبال آب روان گشتند و در نهايت دعا را به آب سپردند تا ببرد. 

فالي از جنسِ كافیين

« از هجده سالگي بختم را با گره‌اي كور بستند. هركه به خواستگاري‌ام مي‌آمد، با هر شكل و شمايل و خانواده‌اي، پدرم بي‌درنگ مي‌گفت نه. مادرم سري تكان مي‌داد و مي‌گفت دخترم را نشان كردند. بخت و اقبالش را گره كوري زدند.» ما كه دنبال نخ انتهاي گره مي‌گشتيم، گم در قصه زني بوديم كه حالا در چهل سالگي در به در به دنبال شوهر مي‌گشت. نه كه بخواهيم قضاوت كنيم، جمله خودش بود. حالا سال‌هاست از او خبر ندارم كه گره كور بالاخره با دست باز شد يا دندان، اما آن سال‌ها، بيش از يك دهه قبل، با مادرش پيش انواع فالگير رفته بودند و تا جايي كه من از احوالش خبر داشتم، هنوز گره از بختش گشايش نشده بود. 

مادر و دختر هردو فالگير بودند. فال قهوه قديم‌ترها رايج‌تر بود. مي‌گفت مادرم بعد اينكه در فال يكي از آشناها مرگ عزيزش را ديد، ديگر فال گرفتن را كنار گذاشت. اما خودش همچنان فال قهوه مي‌گرفت. از دوستان نزديكش پولي نمي‌گرفت ولي از دورترها مي‌گرفت. دوستان نزديكي هم كه فالي جدي‌تر از نيم ساعت نشستن در يك كافه مي‌خواستند، به خانه‌اش دعوتشان مي‌كردند كه گاهي هم اگر به نكته درستي اشاره كرده بود، هديه‌اي برايش مي‌خريدند. يك بار كه چهار نفري در كافه بوديم، بي‌هوا از سر كنجكاوي فنجان خودش را برداشتم و شكل‌هايي را كه ديدم به هم وصل كردم و هر سه ماتشان برده بود. گفت مگر فال بلدي؟ گفتم نه فقط شكل‌ها را ديدم و به هم چسباندم و اين شد ماهي، اين درخت شد، اين هم چند زن كه نشستند به غيبت كردن. يكي از تفريحات ما چهار نفر كه از كلاس زبان انگليسي برمي‌گشتيم، اين بود كه« س» برايمان فال قهوه مي‌گرفت. آن دو دوست ديگرم قضيه را جدي گرفته بودند و من فقط فنجانم را براي اينكه همرنگ ديگران باشم برمي‌گرداندم و هيچ‌وقت هم اتفاق خاصي داخل فنجانم نمي‌افتاد. انگار دُردِ قهوه و آب با هم تباني كرده بودند تا كار دوستم را راحت كنند و هربار بگويد تو فنجونت خبري نيست. 

در دهه‌هاي گذشته خيلي از زنان براي فال قهوه به فالگيرهايي مراجعه مي‌كردند كه زماني در اغلب آرايشگاه‌ها نيز مستقر بودند. يا از ميان آشنايان و دوستان دور و نزديك، كسي آنها را مي‌شناخت و معرفي مي‌كرد. يكي از افرادي كه چند سال قبل مرگش فال قهوه گرفته بود، نزديكانش مي‌گفتند زن فالگير چند سال قبل، مرگش را خبر داده بود و ما جدي نگرفته بوديم. زن جوان چند سال بعد، بعد از تحمل بيماري، از دنيا رفت. 

از امامزاده تا زير بازارچه

 هلال ماه از آسمان بالاي امامزاده صالح بيرون زده است. قبل‌ترها اطراف اينجا هم دعانويس‌ها بودند، اما امروز كار و بارشان آنلاين شده است. با وجود نيروي انتظامي در اطراف امامزاده جرات ندارند كه اينجا بنشينند و براي مشكلات مردم دعا تجويز كنند. به چند نفري نگاهي مي‌اندازم، اما شبيه دعانويس‌ها نيستند. مردي كه خودش با دو قناري فال حافظ مي‌گيرد، مي‌گويد دعانويسي دروغ محض است، همان چند نفري هم كه قبلا اينجا بودند، خودشان كارتن‌خواب بودند و به مردم دروغ مي‌گفتند. با دو دنداني كه در گرگ و ميشِ عصرِ تجريش در دهانش مي‌درخشد، مي‌گويد اين پرنده‌ها راست مي‌گويند. يك فال حافظ بخر، صدهزارتومان، اول نيت كن، اين دو قناري كه يكي زرد و ديگري سبز است، يكي از فال‌ها را بيرون مي‌كشد و آن وقت برحسب نيتي كه داري، مي‌بيني كه به خواسته‌ات مي‌رسي. 

نور ماه به كوه‌هاي مقابل افتاده است و اذان ريخته است به خيابان‌هاي دورِ امامزاده صالح، اطراف و داخل امامزاده خلوت‌تر از زير بازارچه است، سراغ دعانويس را كه مي‌گيرم، آدرس مرد جواني را مي‌دهند كه گوشه‌اي از بازارچه دكان دارد، اما مي‌گويد از آن دعانويس‌ها نيستم كه طلسم و سحر بفروشم. تنها انگشتر و تسبيح و دعاهايي مي‌فروشد كه به گفته خودش آيه‌هاي قرآن است و قيمتي هم ندارد. مي‌گويد آنها كه شما دنبالشان  هستي را نمي‌تواني پيدا كني. اگر هم پيدا كني حرفي نمي‌زنند. آنها سوءاستفاده مي‌كنند و كارشان را هم مي‌كنند و كسي هم كاري به كارشان ندارد. همان چندلحظه در غرفه كوچكش مردي مشغول خريد انگشتري است و تلفني هم عكسي از تسبيحي خوش‌دست براي مشتري مي‌فرستد. محاسن بلندي دارد و حدود سي‌وپنج ساله است، با لبخندي گرم. غرفه‌اش هم پر است از سنگ نمك و انگشتر و تسبيح‌هاي رنگ به رنگ كه به ديوار آويخته است. از اطراف امامزاده كه سراغ دعانويس‌ها را گرفتم، او را معرفي كردند و گفتند از هر دعانويسي بهتر است. زياده سخن نمي‌گويد و با همان چند جمله مي‌رود تا به معامله انگشترش برسد.  مقابل امامزاده اما خبري از دعانويس‌ها نيست، تنها زن و مردي در سوز عصر آبان پتويي را دور خود پيچيده‌اند و دو زن هم بسته‌هاي نمك را به زواري مي‌دهند كه به داخل امامزاده مي‌روند. زن جوانتر مي‌گويد دعاكن به اونچه كه مي‌خوام برسم. زن ديگر هم با دعا از در امامزاده وارد مي‌شود. نمك‌ها را فقط به آنها كه داخل مي‌روند مي‌دهد و چند زن بيرون امامزاده تقلا مي‌كنند شايد زن به آنها هم نمك بدهد، اما زن جوان انگار فقط به آنها كه قصد ورود به حريم امامزاده را دارند مي‌دهد. نذري‌هاي امروز هم مانند گذشته نيست. قديم‌ترها اينجا پر از زائر و نذري‌هاي مختلف بود. امشب تنها دكان چاي‌فروشي مقابل امامزاده شلوغ بودكه آن هم چاي مي‌فروخت و خبري از نذري نبود.

اما قديم‌ها اينگونه نبود، چنددهه قبل دعانويس‌ها از فضاي نزديك امامزاده بهره مي‌بردند، تا آنها كه به دنبال دعا بودند را پيداكنند. يكي از قديمي‌هاي تجريش كه 30 سال پيش در ميدان دكاني داشت به ياد مي‌آورد كه يك سيددعانويس در كوچه پس كوچه‌هاي بازار تجريش بود كه قديمی‌ترها به يادش دارند. مردي كه حتي از خانه هم بيرون نمي‌آمد، در خانه‌اي قديمي و كوچك، اتاق كارش طبقه بالاي خانه بود. اغلب افراد ثروتمند را مي‌ديديم كه سرگردان در كوچه‌هاي اطراف امامزاده سراغش را مي‌گرفتند، هر كه وارد كوچه اول بازار مي‌شد، از وجناتش مي‌فهميديم كه به دنبال سيد مي‌گردد. هر غريبه‌اي از اينجا رد مي‌شد، بي‌بروبرگرد دنبال دعانويس مشهوري بود كه همه مي‌گفتند از پاي منقلش بلند نمي‌شود. زني بود كه با كاديلاكي سفيد مي‌آمد و چون كوچه باريك بود، سر ايستگاه در بازار نگه مي‌داشت، راننده در را براي خانم باز مي‌كرد. زن با كت و دامن سفيد، كوچه راپياده طي مي‌كرد تا به خانه سيد برسد. صداي كفش‌هايش زير بازار مي‌پيچيد و گم مي‌شد. يك ساعتي بعد باز مي‌گشت. محلي‌ها اما دعانويس را به سخره مي‌گرفتند و باورش نداشتند. همه مي‌گفتند دروغ و دغل است. چون زيرو رويش را مي‌دانستند، اما مردم ساده‌دل از روي ناچاري به سمت دعا مي‌رفتند. 

هرچقدر مقابل امامزاده و داخلش خلوت است، و ديگر خبري نه از كاديلاك سفيد است و نه از دعانويس، تجريش شلوغ است. به مترو كه مي‌رسم، چشم مي‌اندازم به دنبال جاي نشستن، بالاخره كنار يك زن كه كتاب دعايي سبزرنگ به دست دارد مي‌نشينم. كمي مي‌خواند و بعد كتاب را داخل كيفش هل مي‌دهد و صلوات‌شماري به دست مي‌گيرد كه با منجوق‌هاي سبز دوخته شده است، من كه از صبحانه تا هفت عصر چيزي نخورده بودم چند بادام به دهان مي‌گذارم و به هر دو زن چپ و راستم هم تعارف مي‌كنم كه هيچ كدام برنمي‌دارند. اما زني كه دعا مي‌خواند، از كيفش اسكناس سبز دويست ريالي را در مي‌آورد و در دست‌هايم مي‌گذارد و مي‌گويد؛ اين از طرف آدمي بسيار خوب است كه برايت دعاي خير مي‌آورد. از تعجب دهانم باز مانده است كه همان وسط‌ها تشكر هم مي‌كنم و زن در ميان باد پياده مي‌شود و مي‌رود. مسافران به اسكناس سبز نو در دستان من خيره مانده‌اند. اسكناسي خوش‌رنگ كه روزگاري براي خودش قدر و قيمتي داشت. / اعتماد



اخبار مرتبط

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار هفته

پربحث ترین ها

سایر خبرها