کانال تلگرام ایران جیب
مدیران خودرو 777
مدیران خودرو 777
لست سکند تور مسافرتیلست سکند تور مسافرتی

نرم افزار حسابداری پارمیسنرم افزار حسابداری پارمیس

دو كلاس سواد برای مترو‌سواری !


کد خبر : ۱۳۷۲۲چهارشنبه، ۲۴ تیر ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۲:۲۷۵۴۳۱ بازدید

ساعت 7 صبح بود و حسابي ديرم شده بود. تازه به ايستگاه مترو رسيده بودم و بايد هر چه زودتر خودم را به قطار ...
دو كلاس سواد برای مترو‌سواری !دو كلاس سواد برای مترو‌سواری !

ايستگاه اول:

ديرم شده بود

ساعت 7 صبح بود و حسابي ديرم شده بود. تازه به ايستگاه مترو رسيده بودم و بايد هر چه زودتر خودم را به قطار مي‌رساندم. زماني براي از دست دادن نبود. همه‌جا به ديوارها زده‌اند كه نبايد روي پله برقي دويد، در نتيجه تند و تند از روي پله‌هاي معمولي پايين دويدم. اما چيزي كه ناراحتم مي‌كرد اين بود كه همزمان با من كسي روي پله برقي مي‌دويد. اصلاً نمي‌توانستم بفهمم. مگر صداي بلندگو را نمي‌شنيد كه دائماً تأكيد مي‌كرد لطفاً از دويدن بر روي پله برقي جداً خودداري فرماييد؟ يا اينكه تابلوهاي اطرافش را هم نمي‌ديد كه نوشته لطفاً از دويدن بر روي پله برقي خودداري كنيد؟ يا شايد هم... سواد خواندن ندارد...

با خودم گفتم جلو بروم و تذكر بدهم اما بعد بي‌خيال شدم. تقريباً مطمئن بودم كه اگر جلو مي‌رفتم و مي‌گفتم «ببخشيد آقاي محترم، مگر نمي‌شنويد كه پشت بلند‌گو چه مي‌گويند؟ اگر عجله داريد و مي‌خواهيد بدويد بهتر است از پله‌هاي معمولي استفاده كنيد»، آن آقاي محترم هم خيلي محترمانه به من مي‌گفت كه به شما مربوط نيست كه من چه كار مي‌كنم! يا حتي شايد بدتر از آن...

ايستگاه دوم:

حق با من نبود!

به دويدن ادامه دادم. تمام پله‌ها را دويدم تا به جايي رسيدم كه بايد كارتم را روي دستگاه بگذارم تا آن را اسكن كند. كارتم را قبلاً از كيف پولم درآورده بودم و مي‌خواستم آن را روي دستگاه بگذارم كه ناگهان خانمي جلويم سبز شد. فكر كردم شايد او هم كارتش را درآورده و كارش را سريع انجام مي‌دهد اما آن خانم، سر فرصت جلوي دستگاه ايستاد، در كيفش را باز كرد و شروع به گشتن كرد، تازه مي‌خواست كارتش را پيدا كند! به آرامي و با كمال ادب و احترام گفتم: «ببخشيد خانم، ولي فكر مي‌كنم بهتر باشد از اين به بعد كارتتان را زودتر آماده كنيد و اينكه الآن هم جاي بدي ايستاده‌ايد.» واقعاً نمي‌دانم كجاي حرفم بد بود كه آنقدر عصباني شد، با نگاهي غضب‌آلود به من نگاه كرد و گفت: «خب تو هم برو و از دستگاه ديگري استفاده كن!» من هم سرم را پايين انداختم و از دستگاه كناري استفاده كردم، ظاهراً از اول بايد همين كار را مي‌كردم.



ايستگاه سوم:

لاي در قطار گير كرده بود

قطار در ايستگاه بود اما مي‌دانستم كه تا بدوم و به قسمت بانوان برسم، در بسته خواهد شد، پس، عجله فايده‌اي نداشت و از طرفي قطار بعدي احتمالاً بين 3 تا 5 دقيقه بعد مي‌رسيد. صداي بوق بسته شدن درها را شنيدم اما بعد متوجه صداي عجيبي شدم. برگشتم. نگاهي به پشت سرم انداختم و ديدم كسي بين درهاي قطار كه در حال بسته شدن بوده، گير كرده. قطعاً خيلي عجله داشته! به اين قضيه هم فكر نكرده كه اين كارش موجب تأخير در حركت قطارهاي بعدي مي‌شود و حتي مي‌تواند خطرآفرين باشد! صداي بوق قطار دوباره شنيده شد و درها باز شدند و آن فرد وارد قطار شد. من كه انگار فراموش كرده بودم كه ديرم شده، سر جايم ايستاده بودم و اين اتفاقات را نظاره‌گر بودم. در واقع شايد اگر مي‌دويدم مي‌توانستم سوار همين قطار شوم، اما باز هم ندويدم و در بسته شد.

ايستگاه آخر:

من هم حمله كردم!

نهايتاً پس از چند دقيقه كوتاه، قطار رسيد و من سوار شدم. چند ايستگاه بعد بايد پياده مي‌شدم و خط عوض مي‌كردم. مي‌دانستم كه آن ايستگاه هميشه شلوغ است. به ايستگاه مورد نظرم نزديك بودم. قطار تقريباً شلوغ بود و من هم دو ايستگاه بعد بايد پياده مي‌شدم، در نتيجه بلند شدم و جايم را به خانمي دادم كه بارش از من بيشتر بود. به طرف در رفتم و ايستادم تا بالاخره به ايستگاه شلوغي رسيدم كه بايد خط عوض مي‌كردم. قطار ايستاد، صداي بوق و بعد از آن باز شدن در، شنيده شد. من جلوي در ايستاده بودم اما راهي براي خروج از قطار نبود! رو‌به‌رويم موجي از آدم‌هايي بودند كه مي‌خواستند سوار قطار شوند و راه من را سد كرده بودند و به من اجازه پياده شدن نمي‌دادند. همه يكديگر را هل مي‌دادند تا زودتر سوار قطار شوند و جايي براي نشستن پيدا كنند. هيچ يك از مسافران نمي‌توانستند پياده شوند. كم‌كم جيغ و فريادها بلند شد. كساني كه مي‌خواستند پياده شوند، مي‌گفتند: «بگذاريد ما اول پياده شويم! جا براي شما هست!» يا حرف‌هايي از اين دست. و كساني كه مي‌خواستند سوار شوند با نهايت طلبكاري مي‌گفتند: «برويد كنار! بگذاريد ما سوار شويم!». در همان زمان صداي بوق بسته شدن در به گوش رسيد و درها داشتند بسته مي‌شدند كه دوباره چند نفر بين درها گير كردند و من هنوز موفق به پياده شدن نشده بودم.

واقعاً ديرم شده بود و عصباني شده بودم. اين دفعه بلافاصله بعد از اينكه در دوباره باز شد، مجبور شدم هر كسي را كه جلويم بود و مي‌خواست وارد قطار شود را به كنار هل بدهم و به سرعت فقط خارج شوم. احساس كمبود اكسيژن داشت خفه‌ام مي‌كرد كه به زور از قطار خارج شدم و توانستم نفس راحتي بكشم. برگشتم و پشت سرم را نگاه كردم و ديدم همه همچنان درگيرند. دعوا مي‌كنند، جيغ مي‌كشند، فرياد مي‌زنند و حتي فحش مي‌دهند! بعد نگاهم به بالاي در قطار افتاد كه نوشته بود ابتدا اجازه دهيم مسافران پياده شوند. اگر اين نوشته بالاي تمام درهاي قطارها هست، پس چرا هيچ كس به آن توجهي نمي‌كند؟ يعني هيچ‌كدام از اين افراد سواد خواندن ندارند يا اينكه...

هليا شيرجعفري 



اخبار مرتبط

آخرین اخبار

پربازدیدترین اخبار هفته

پربحث ترین ها

سایر خبرها